نوشته های تازه

متخصصان مرکز

نیمه تاریک وجود انسان در روانشناسی و روانشناسی

‎«ما در جهان نیستیم، جهان در درون ماست!»

دسترسی به پیج اینستاگرام مرکز

 مرکز مشاوره فرح بخش

 

نخستین بـاری کـه ایـن مـطلب را شنیدم، حیرت کردم. چگونه ممکن است جهان درون من باشد؟

چگونه ممکن است شما ـیعنی یک انسان دیگر ـ درون من زندگی کنید؟

مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم آنچه در واقع درون من وجود دارد، هزاران ویژگی و خصلتی ست، کـه هـر انسان را شکل می دهد.

در هر انسان نقش کـل بـشـریـت تـرسیم شـده است.

دیـدگاه کل نگرانه کیهان به ما می آموزد که هر یک از ما نمونه کوچکی از کل عالم هستیم، و هر یک از ما تمامی دانش کل عالم را دارا میباشیم.

اگر تصویر تمام نگار کارت اعتباری یا گواهینامه رانندگی را قطعه قطعه کنید

و به یکی از این قطعهها اشعه لیزر بتابانید، نمایی از تصویر کامل را مشاهده خواهید کرد.

به همین ترتیب با مطالعه یک انسان، تصویر کل هستی را در خواهید یافت. نقش هستی در دی.ان.ای. ما قرار دارد.

دکتر دیوید سایمون۲ مدیر بخش پزشکی «مرکز چوپرا بـرای بهبود»

و نویسنده کتاب «خرد بهبود» این دیدگاه را چنین شرح میدهد:

«تصویر تمام نگار، تصویری سه بعدی ست،که از فیلم دوبعدی حاصل می شود.

ویژگی منحصر بـه فـرد تـصویر تمام نگار آن است، که از هر ذره فیلم، می توان عکس سه بعدی کامل را پدید آورد.

کل در هر ذره موجود است، و از همین رو به آن تصویر تمام نگار می گویند.

بـه هـمین ترتیب تمامی جنبههای کیهان در یکایک ما موجود است.

نیروهایی کـه مـاده را در سراسر کیهان تشکیل می دهند، در یکایک اتمهای بدن ما یافت می شوند.

هر رشته دی.ان.ای.کل تاریخ تکامل حیات را در بردارد. ذهن من توان هر تفکری راکه، تاکنون شکل گرفته،

یا در آینده شکل خواهد گرفت، در خود دارد.

درک این حقیقت دریچه زندگی را به روی ما می گشاید، و ما را به سوی آزادی نامحدود هدایت میکند.

تجربه کردن این حقیقت مبنای خرد حقیقی ست.»

 

آن هنگام که درک کنید هر آنچه در دیگران می بینید، در خود دارید،کل دنیای شما دگرگون می شود.

هدف ما در این کتاب آن است که هر آنچه را در دیگران دوست داریم، و یا از آن بیزاریم، بیابیم و در آغوش بگیریم. هنگامی که این جنبههای طرد شده خود را بازپس می گیریم، به جهان درون راه می یابیم.

به محض آن که با خود به صلح برسیم، با جهان به صلح خواهیم رسید.

‎با پذیرش این حقیقت ،که هر یک از ما تمامی ویژگیهای هستی را در خود داریم، می توانیم از تظاهر به این که همه چیز نیستیم، دست بکشیم.

بیشتر ما آموخته ایم که با سایرین تفاوت داریم. برخی از ما خود را بهتر از دیگران می پنداریم

و بسیاری از ما خود را بیکفایت می دانیم.

این داوری ها زندگی ما را شکل می دهند. این داوریها به آن منجر می شود که بگوییم:

«من مثل تو نیستم.»

شاید به عنوان یک سفید پوست، باور داشته باشید که با سیاه پوستها تفاوت دارید

و یا به عنوان یک سیاه پوست، گـمان میکنید که با آسیایی ها و اسپانیایی ها متفاوت هستید.

یهودیها معتقد هستند ،که باکاتولیکها تفاوت دارند

و محافظه کاران دست راستی خود را با آزادیخواهان دست چپی متفاوت می دانند.

فرهنگ ما به ما می آموزد که تفاوتی بنیادی با دیگران داریم.

از دوستان و وابستگان خود نیز تعصبهایی کسب میکنیم:

«من و شما با هـم تـفـاوت داریم، چون شما چاق هستید و من لاغر، من باهوش هستم و شماکم هوش، من ترسو هستم و شما شجاع، من آرام هستم و شما پرخاشگر، من بلند حرف می زنم و شـما آرام.»

این اعتقادات، توهم جدا بودن ما را پابرجا نگه می دارند.

آنها موانعی درونی و بیرونی ایجاد میکنند که ما را از در آغوش کشیدن کل وجـودمان بـاز می دارد.

ایـن اعتقادات سبب می شود ّکه ما پیوسته همدیگر را نشانه رویم. راه حل، توجه به این نکته است، که ما نمی توانیم چیزی را درک کنیم، یا ببینیم و خود، آن نباشیم.

ما نمی توانیم صفتی راکه در خود نداریم، در دیگری تشخیص دهیم.

اگر از شجاعت کسی به وجد می آیید، بـه دلیـل آن است که در وجـودتان ویژگی شجاعت را دارید،

و اگر گمان میکنید کسی خودخواه است، مطمئن باشید شما هـم می توانید همان اندازه خودخواهی نشان دهید.

هر چـنـد مـا هـمـه ایـن ویژگی ها را پیوسته ابراز نمیکنیم،

اما هر یک از ما این توان را داریـم کـه آن ویژگیهایی را کـه می بینیم، از خود نشان دهیم.

ما جزیی از جهان ،تمام نگار هستیم و در نتیجه تمامی آنچه که میبینیم

و از آن خوشمان یا بدمان می آید، هستیم.

هر رنگ پوست، وزن یا اعتقادات مذهبی که داشته باشیم، از ویژگیهای کیهانی مشابهی برخورداریم.

تمامی انسانها،در این اصل مهم با هم شریک هستند.

دکتر واسانت لادا پزشک سرشناس آیورودا” می گوید:

 

«در هـر قـطره، اقیانوسی نهفته است، و در هر سلول، شعور کل بدن جا دارد.»

هنگامی که عظمت این گفته را درک کنیم، می توانیم به بیکرانگی خود پی ببریم. زن و مرد از این منظر مساوی آفریده
شده اند که هر دو از تمامی ویژگیهای بشری،برخوردار هستند. ..

همه ما توان، نیرو، خلاقیت و حس همدردی داریم ،و همه ما از ویژگی هایی مانند زیاده خواهی، شهوت، خشم و ناتوانی برخوردار هستیم.

هیچ خصلت، ویژگی یا جنبه ای نیست ،که ما نداشته باشیم.

ما سرشار از نور، عشق و درخشندگی الهی هستیم و به همان اندازه آکنده از خودخواهی، پنهانکاری و کینه توزی میباشیم. ما باید تمامی جهان را در خـود جـا دهیم.

باید همه  جنبه های خود را درک کنیم، و دوست بداریم تا بتوانیم انسانی تمام و کمال باشیم.

ذهن کیهانی به ذهن انسانی شبیه است. بیشتر مـانـگـرش محدودی از انسان بودن خود داریم.

هنگامی که بگذاریم انسان بودن ما، جهانی بودن ما را پذیرا گردد، به سادگی می توانیم هر چه بخواهیم، بشویم.

جان ولوود در کتاب «عشق و بیداری»

 

جهان درون ما را به کاخی تشبیه می کند.

کاخی بسیار باشکوه را با هزاران اتاق و سرسراهای بزرگ مجسم کـنـیـد، کـه یـکـایک اتاقهای آن در حد کمال است و هر کدام ، هدیه خاصی را در بردارد.

هر اتاقی نشانه یکی از جنبههای شما، و یکی از اجزای تشکیل دهنده کـاخ کـامل است.

در کودکی ،وجب به وجب کاخ خود را بی هیچ خجالت ،و یا قضاوتی گشتید و شجاعانه، موهبت و معمای موجود در تک تک اتاقها را جست و جو کردید.

آن دوران هر اتاقی را اعم از اتاق خواب، دستشویی، زیرزمین یا انباری عاشقانه پذیرفتید.

در آن هنگام هر اتاقی برایتان بی همتا ،و کاخ شما سرشار از روشنایی، عشق و شگفتی بود.

تا آن که روزی کسی به کاخ شما آمد و گفت ، که آن اتاق نقصی دارد و شایسته این کاخ نیست.

او گفت: «اگر می خواهی ،کاخی بی نقص داشته باشی، باید در این اتاق را قفل کنی!»

و شما که خواهان، عشق و پذیرفته شدن بودید، به سرعت در آن اتـاق رابستید. به مرور زمان افراد بیشتری به کاخ شما آمدند و ،هر کدام نظر خود را دربـاره اتاقها گفتند؛

یکی این اتاق را دوست نداشت و آن یکی، آن دیگری را.

بـه تـدریج اتاقها را یک به یک بستید. اتاقهای بی همتای شما از روشنایی درآمده، به تاریکی فرو رفتند و بدین سان چرخهای آغاز شد!

از آن پس بنا به دلایل گوناگون درهای بیشتری را بستید. دری را بستید، چـون می ترسیدید و در دیگری را بستید،

چون به گمان شما آن اتاق بیش از اندازه جسور بود.

در اتاقهایی را که، زیادی محافظه کار بودند نیز بستید، در اتاقهایی را بستید، که در کاخهای دیگر نظیر آنها را مشاهده نمی کردید و درهایی را بسـتیـد،کـه بـه گـفته رهبران دینی باید خود را ،از آنها دور نگه می داشتید.

خـلاصـه هـمـه اتـاقهایی را که مطابق معیارهای جامعه، و یا آرمانهای شما نبودند، بستید.

مطابق معیارهای جامعه و یا آرمانهای شما نبودند، بستید.

آن روزهایی که کاختان نامحدود، و آینده شـمـا تـابناک و هیجان انگـیـز ،بـه نـظر می رسید، گذشت.

دیگر به یکایک اتاقهای خود هم اندازه عشق نمی ورزیدید ، و آنها را ستایش نمی کردید.

اکنون دلتـان می خواست، آن اتـاق هایی که روزی مـوجب سربلندی شما بودند، ناپدید شوند.

نومیدانه کوشیدید، راهی بیابید تا خود را از شـر این اتاقها خلاص کنید،

در حالی که آنها بخشی از ساختمان کـاخ شـمـا بـودند. با گذشت زمان به تدریج وجود آن اتاقهایی را که بسته بودید، فراموش کردید.

در ابتدا متوجه نبودید چه میکنید، اما کم کم این کار عادت شد. هرکس درباره چگونگی یک کاخ باشکوه ،پیامی به شما می داد و برایتان ساده تر بود به سخنان مردم گوش دهید ،تا آن که به ندای درون خود که کل کاخ شما را دوست داشت، اعتماد کنید.

در واقع بستن آن اتاقها به شما احساس امنیت می داد. خیلی زود متوجه شدید که فقط در چند اتـاق کوچک زندگی میکنید. اینک یاد گرفته بودید چگونه زندگی را ببندید ،و دیگر این کاربرایتان دشوار نبود.

بسیاری از ما در اتاقهای بسیاری را بسته ایم، و فراموش کرده ایم که روزگاری کاخی باشکوه بودیم.

به تدریج پذیرفته ایم که ما، فقط یک خانه کوچک دو اتـاقه و مخروبه هستیم.

اکنون مجسم کنید

کاخ شما مکانی ست،  که تمامی وجودتان، را چـه خوب و چه بد در خود جای می دهد، و همه ویژگی های موجود در این سیاره در شما یافت می شود.

یکی از اتاق هایتان عشق است، یکی شجاعت، یکی وقـار و دیگری بزرگواری!

تعداد اتاق ها بی شمار است؛

خلاقیت، لطافت، درستی، اصالت، سلامت، اعتماد به نفس، جذابیت، قدرت، خجالت، نفرت، زیاده خواهی، بی مهری، تنبلی، خود پسندی، بیماری و بدی از جمله اتاقهای کاخ شما هستند.

هر اتاق بخشی ضروری از ساختمان است، و نقطه مقابل هر اتاق نیز،در جایی از کاخ شما وجود دارد.

خوشبختانه ما هیچگاه ،به کم تر از آنچه می توانیـم بـاشـیـم، راضـی نـمی شـویـم.

نـارضایتی مـا از خـود موجب می شود ،که به جست و جوی اتاقهای گمشده کاخمان بپردازیم. فقط از طریق باز

کردن یکایک اتاقهای کاخمان است، که به بی همتا بودن وجود خود پی می بریم.

کاخ، استعاره ایست تا به یاری آن بتوانید، عظمت وجود خود را دریابید. هر یک از ما این مکان مقدس را درون خود داریم.

اگر آماده و مشتاق باشیم ،تا تمامیت وجود خود را ببینیم، به سادگی می توانیم به این مکان مقدس دست یابیم،

اما بیشتر ما،از آنچه در پشت این درهای بسته خواهیم یافت، می ترسیم و بنابراین به جای پرداخـتـن بـه سفر پر ماجرای کشف جنبه های پنهان وجود ، که سفری پر از شگفتی، و هیجان است ،وانمود میکنیم این اتاقها وجود ندارند، و بدین ترتیب چرخه ادامه می یابد.

اما اگر حقیقتاً خواهان آن هستید، که مسیر زندگی خود را دگرگون سازید، باید درون کاختان بروید و درها را یکی یکی باز کنید.

باید جهان درونتان را جست و جو نمایید

 

باید جهان درونتان را جست و جو نماییدو آنچه را که طرد کرده اید، بازپس بگیرید.

فقط در حضور کل وجودتان است که می توانید شکوه و جلال خود را درک کنید و از تمامیت و بی همتایی زندگی تان لذت ببرید.

هنگامی که جست و جو در جهان درون را آغاز کردم، به نظرم کـاری غیر ممکن آمد.

گمان میکردم عیب از من نیست، بلکه جهان به هم ریخته است. باور داشتم که نمی توانم قاتل یا ولگرد باشم.

واقعاً نمی خواستم بپذیرم که همه ویژگیهای جهان را دارم.

هر چه بیشتر نگاه میکردم، شباهت کم تری بین خـودم و افرادی که در نظرم

خطاکار بودند، می دیدم و در نتیجه هدف من این شد ،که ببینم چگونه ممکن است جهان در درون من باشد.

هر بار چیزی یا کسی را می دیدم که دوست نداشتم،

به خودم می گفتم: «من هم همینگونه هستم. آنها در درون من هستند.»

ماه اول به کلی نامید شدم، چون حقیقتاً نمی توانستم هیچکدام از آن ویژگیهای «بد» را در خود ببینم.

تا آن که یک روز همه چیز دگرگون شد. آن روز سوار ترن بودم که ناگهان زنی شروع به فریاد کشیدن ،بر سر کودکش کرد. با خود فکر کردم: «امکان ندارد با کودکم چنین کنم!چه زن بدیست که در برابر دیگران فرزندش را دعوا میکند.»

در همین هنگام ندای ملایمی در درونم گفت:

«اگر فرزند تو روی کت و دامن ابریشمین سفیدت شیرکاکائو می ریخت، تو هم جنجال به پا میکردی!» ناگهان مسأله برایم حل شد. هرچند مایل نبودم اعتراف کنم،

اما بی تردید می توانستم از دست کودکم عصبانی شوم،و به همین دلیل بود که هرگاه می دیدم کسی به فرزندش پرخاش میکند، از او ایراد می گرفتم. این رویداد سبب شد تا فشاری ،که بر خودم حس میکردم، کم تر شود.

متوجه شدم منظور این نیست که افراد دیگر در من وجود دارند، بلکه همه ویژگیهایی که دیگران ابراز میکنند، در من نیز هست.

مـن آن زن خشمگین تـرن نـبودم، امـا بـی حوصلگی، و ناشکیبایی او در من نیز وجود داشت.

کشف کردم کـه ایـن تـوان در مـن هست ،که همچون تمامی آن افرادی که به شدت محکوم میکردم، عمل کنم.

اینک برایم روشن شده بود که، باید روی آن ویژگیهای دیگران که مرا ناراحت میکند، دقت کنم.

متوجه شدم، اینها همان اتاقهایی هستند، که بسته بودم. باید می پذیرفتم که شاید من هم پس از یک روز طولانی و خسته کننده سر فرزندم داد بزنم.

یکی دیگر از موارد آزاردهنده برای من، افراد ولگرد و بی خانمان بودند.

سرانجام صادقانه از خودم پرسیدم:

«اگر خانواده و تحصیلاتی نداشتم و شغلم را از دست داده بودم، آیا امکان نداشت که ولگرد شوم؟»

پاسخ مثبت بود. حال درک این نکته برایـم ساده شده بود که با تغییر شرایط زندگی امکان دارد هر کاری بکنم و هرکسی بشوم.

سعی کردم خود را به جای شخصیتهای مختلف قـرار دهـم:

شـادمان، غـمگین، خشمگین، زیاده خواه، حسود… آدمهای چاق به خصوص مورد ایراد من بودند.

پدرم همیشه چاق بود و من نظر مثبتی نسبت به او نداشتم.

ناگهان عقیده ام درباره او تغییر کرد. با خود فکر کردم که من استخوان بندی ظریفی دارم ،و سوخت و ساز بدنم سریع است،

اما اگر سوخت و ساز بدنم تغییر میکرد، با این همه خوراکیهای ناسالمی که می خورم، حتماً چاق می شدم.

البته هنوز در بعضی موارد دچار مشکل بودم؛ مثلاً به هیچ وجه نمی توانستم ،خود را به جای یک قاتل و یا متجاوز جنسی بگذارم.

چگونه ممکن بود بتوانم با خونسردی کسی را بکشم؟

می توانستم تجسم کنم شاید بـتـوانـم کسی را که قصد آزار من و خانواده ام را داشته، بکشم، اما کشتن وحشیانه و بـدون انگیزه چطور؟

متوجه شدم در شرایط کنونی هیچ تمایلی به کشـتـن نـدارم، امـا اگـر چهارده سال در یک کمد حبس می شدم و هر روز کتک می خوردم، چطور؟

آیا در آن صورت نمی توانستم با خونسردی آدم بکشم؟

پاسخ مثبت بود.

رسیدن به این درک به مفهوم تأیید آدمکشی از سوی من نبود، اما توانستم حقیقتاً این امکان را بپذیرم که ممکن است هر کسی باشم.

از آن پس هر گاه برایم دشوار بود خود را جای کسی بگذارم، شخصیت مورد نظر را به اجزای خردتری تقسیم میکردم.

برای نمونه، هـنوز نمی توانسـتـم خـود را بـه صورت یک بچه باز ببینم.

در این مورد از خود پرسیدم: «چه نوع شخصیتی با یک کودک رابطه جنسی بر قرار می کند؟»

به نظرم رسید: شخصی که فاسد، ترسناک و منحرف باشد. سپس از خودم پرسیدم:

«آیا می توانم فاسد، ترسناک و یا منحرف بـاشم؟»

سـعی کردم بدترین شرایط دوران کودکی را مجسم کنم و متوجه شدم ، که اگر در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته و محروم از مهر و محبت بـزرگ شـده بـودم، شـخص دیگری می شدم.

معلوم نبود در چنان وضعیتی چه کارهایی از من سر می زد. ما نمی توانیم تا هنگامی که خود را جای فرد دیگری نگذاشـتـه ایـم،

در مـورد او پیش داوری کنیم. هر چند قبول داشتن برخی ویژگیها برایم دشـوار بـود، امـا بـاید می پذیرفتم که این امکان وجود دارد که شیطانی درونم نهفته بـاشد.

بعضی اوقات پرسش این نیست که آیا در حال حاضر ویژگی خاصی را داریم،

بلکه مسأله این است که آیا امکان ندارد در شرایط دیگری آن ویژگی را از خود نشان دهیم؟

آنگاه خود را جای شخصیتهایی که در من نفرت و انـزجـار ایـجاد می کردند، گذاشتم.

پذیرفتن برخی از آنها دشوارتر از برخی دیگر بود و به زمان بیشتری نیاز داشت،

اما سرانجام ـ به استثنای چند مورد ـ توانستم همه آن شخصیتها را در خود ببینم.

به مرور زمان آن صدای درونی که پیوسته همه چیز و همه کس را پیش داوری می کرد، آرام گرفت.

همه عمر آرزو داشتم ذهنم آرام گیرد و اکنون می دیدم که این کار شدنی ست.

متوجه شدم زمانی افراد را مورد پیش داوری قرار می دهم که نمی توانـم برخی از حالات یا رفتار آنها را در خود ببینم. مثلاً افراد خودنما را مورد قضاوت قرار نمی دادم، چون می دانستم خودم هم خودنما هستم.

اما هنگامی که کاملا باور داشتم امکان ندارد رفتار خاصی از من سر بزند، از آن رفـتـار نـاراحت می شدم و شخص مرتکب را نشانه می رفتم.

دستتان را دراز کنید و با انگشت بـه کسی اشـاره کـنید، می بینید که یک انگشت شما متوجه آن شخص است، اما سه انگشت دیگر، خودتان را نشانه رفته اند.

این یادآوری خوبیست تا بدانیم، هرگاه دیگری را سرزنش میکنیم، در واقع آن ویژگی را در خود نفی میکنیم.

هنگامی که متوجه شدم چقدر انرژی صرف میکنم تا شخص خاصی نباشم،

روند پنهان و انکار کردن جنبه های وجودم، به نظرم خنده دار آمد.

تا هنگامی که خود را نمونه کوچکی از کل هستی نبینید، به صورت فردی مجزا به زندگی ادامه خواهید داد.

در این حالت برای یافتن پاسخ و راهنمایی، به جای درون به بیرون رو می آورید،

و در مورد آنچه خوب یا بد است، پیش داوری میکنید. در این وضعیت اعتقاد به این توهم را ادامه می دهید که من و شما در حقیقت مرتبط نیستیم ،و همچنان خود را پشت نقابهایتان حفظ میکنید

تا احساس امنیت و آرامش داشته باشید، اما با پذیرفتن و در آغوش کشیدن تمامیت هستی، در خود، کل بشریت را در آغوش می گیرید.

هرکس نقش کل هستی را در خود دارد

به تازگی به کولورادو رفتم تا سمیناری را بـرای زن و شـوهری بـه نـام مـایک و مریلین” و شرکت بازاریابی، آنها برگزار کنم.

پس از آن که به آنجا رسیدم، بـا مـایک، مریلین و فرزندان آنها ،به رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم و در ضمن درباره موضوع «آزاد کردن احساسات» گفت و گو کنیم.

در مورد زیستن در جهانی صحبت میکردیم که در آن همه مردم می دانند

که هرکس نقش کل هستی را در خود دارد. بحث جالبی – بود!

مایک و مریلین با فرضیه کلنگری آشنا بودند و بـه مـوضوع صحبت عـلاق داشتند. هنگامی که پس از ناهار سوار اتومبیل شدیم، مایک رو به من کرد و گفت.

«البته چند مورد وجود دارد که من نیستم.»

از شنیدن این حرف، تعجب نکردم، چون معمولاً پس از آن که کسی می پذیرد همه چیز هست، این حالت پیش می آید.

برای من هم همین وضع پیش آمده بود. از مایک پرسیدم: «تو چه کسی نیستی؟»

مایک پاسخ داد: «من احمق نیستم!»

از آینه راننده به مایک نگاه کردم و گفتم: «اگر تـو هـمـه چـیـز هستی، پس احمق هم هستی!»

سکـوت سـنگینی اتومبیل را فـرا گـرفت.

هـمسر و فرزندان مایک با ناباوری به من نگاه می کردند؛

صراحتاً به مایک گفته بودم که احمق است.

مایک درباره همه افراد احمقی که می شناخت، صحبت کرد و دلیل آورد،که او شبیه هیچکدام از آنها نیست.

او با چنان هیجانی درباره این اشخاص صحبت میکرد ،که فهمیدم این موضوع برایش بسیار سنگین است.

همچنان در راه بودیم، که مایک همه داستانهایی را که درباره احمق ها می دانست، تعریف کرد. از او پرسیدم:

«آیا تا به حال کار احمقانه ای کرده ای؟»

لحظه ای درباره این پرسش فکر کرد، و به سرعت گفت: «بله.»

اما اینبار بحث را چنین ادامه داد، که این کار او به هیچ وجـه قـابل مقایسه با
کارهایی که احمق ها میکنند، نبوده است و آن آدمها واقعاً احمقهای بزرگی هستند.

به او گفتم که روان انسان نمی تواند، بین احمق کوچک و احمق بزرگ تفاوتی بگذارد؛

احمق، احمق است!

از آنجا که واژه «احمق» برای او بسیار سنگین بود، گفتم که شاید این حساسیت او نشانه مسألهای باشد.

مسیر ما طولانی و فرصت بسیار بود. از مایک خواستم، حداقل درباره این نکته تفکر کند که شاید

حماقت یکی از جنبه های او بوده که بنا به مناسبتی، آن را طرد کرده است و اکنون این فرصت را دارد که آن را بازپس بگیرد.

آخر چگونه ممکـن بـود او همه چیز باشد، ولی احمق نباشد؟

تازه مگر احمق بودن چه اشکالی داشت؟

از همسر و فرزندانش پرسیدم که آیا اگر آنها را احمق بخوانم، نـاراحت می شوند؟

ایـن واژه برای آنها باری نداشت. پرسیدم که آیا با احمق ها دچـار مشـکـل هستند؟

هیچکدام چنین مشکلی نداشتند.

به منزل که رسیدیم، از شدت سرما خودمان را مچاله کردیم تا از اتومبیل پیاده شویم؛

هوا هجده درجه زیر صفر بود!

هیچگاه در چنین سرمایی نبودم، پس متعجب و لرزان منتظر ماندم تا در خانه را باز کنند.

چند دقیقه گذشت و مایک با دست پاچگی جیب هایش را،زیر و رو کرد و پس از آن روی صندلی ها

و کـف اتـومبیل را جست و جـو نـمود ،و سرانجام سرش را بلند کرد و گفت:

«گمان میکنم کلیدها را در خانه گذاشـته ام.»

پس از لحظهای سکوت گفتم: «چه کسی در هوای هجده درجه زیر صفر کلید را، در خـانـه جـامی گذارد؟»

همگی با هم فریاد کشیدیم: «یک احمق!»

یک احمق!

مایک خندید و مریلین کلیدش را پیدا کرد و به درون خانه رفتیم.

باز هم شعور هستی در کارم با من یاری کرده بود.  پس از آن که گرم شدیم، با مایک به گفت و گو نشستیم

تا دریابیم او چه هنگام این تصمیم را گرفت که «احمق» نباشد.

مایک به یاد آورد که در کودکی کاری کرده بود، که موجب شده بود مورد تمسخر دیگران قرار گیرد و

در همان لحظه با خود عهد کرده بود ،که دیگر هیچگاه این واقعه تکرار نشود!

او در آن اتاق کاخش را که به نظرش بـدمی رسید، بسته بود.

گانتر برنارد درست می گوید که: «ما انتخاب میکنیم وجودمان را فراموش کنیم و سپس از یاد می بریم که ،خود را فراموش کرده ایم.»

جنبه های پنهانمان مانند حماقت در مورد مایک ـ تأثیر بسیار نیرومندی در واقعیت کنونی ما دارند.

آنها زنده هستند و میکوشند تا توجه ما را به خود جلب کنند،تا شاید مورد قبول ما واقع شوند و با تمامیت وجودمان در هم آمیزند.

مایک ناآگاهانه احمق ها را به زندگی خود جلب میکرد، تا بتواند آن جنبه ای را که طرد کرده بود، تجربه و درک کند.

او چـون نمی توانست اشتباهات خود را بپذیرد و ببخشد، افرادی را که مرتکب اشتباه می شدند، احمق می پنداشت. مایک که از این جنبه خود بیزار بود،

از هر کسی که همین کاستی را داشت نیز بدش می آمد. این نگرش بر چگونگی رفتار او باکارکنانش تأثیر گذاشته بود ،و در نتیجه آنها وی را به صورت شخصی سختگیر و گاه غیر منطقی می دیدند.

به مایک گفتم که شاید این جنبه طرد شده او که «احمق» نام دارد، برایش مفید بوده باشد.

از او خواستم تا چشمانش را ببندد، و نخستین واژه ای را که در پاسخ به پرسش

«موهبت احمق بودن چیست؟»

به ذهنش می رسد، بگوید. او پاسخ داد:

«عزم راسخ.» مایک که نمی خواست وی را «احمق» بخوانند، در مدرسه به سختی درس خوانده و شاگرد بسیار خوبی شده بود.

تحصیلات دانشگاهی را نیز تا پایه کارشناسی ارشد، به پایان رسانده ،و اکنون حسابدار برجستهای بود. به علاوه هـمانگونه که از یک فرد تحصیل کرده انتظار می رفت، خود را در جریان اخبار کشور و جهان نگه می داشت.

سخنان مایک برای خودش نیز تعجب آور بود.

از او پرسیدم: «اگـر شـخصیت «احمق» این عزم راسخ را به تو داده که، در زندگی به اینجاکه هستی برسی، آیا حاضری این جنبه خود را ببخشی و آن را بپذیری؟»

او باکمی درنگ گفت که این کار را میکند، اما نیاز به فرصتی دارد تا بتواند در مورد گفت و گویمان فکر کند.

روز بعد مایک جوان تر و شاداب تر به نظر می رسید، اما هنوز مردد بود که آیاپذیرش و دوست داشتن جنبه ای که او آن را «احمق» می خواند

و نزدیک به چهل سال طردش کرده بود، کار درستی ست، یا نه. پس از یک گفت و گوی طولانی دیگر،

مایک متوجه شد که به دلیل نپذیرفتن این جنبه در خود، افـراد بسیاری را بـه زنـدگی اش جذب کرده است، که کارهای احمقانه میکنند.

به او گفتم که این یک قانون الهیست!

هستی همواره ما را به سمتی هدایت میکند، که تمامیت وجـودمان را بپذیریم.

ما هرکس و هرچیزی را که جنبه های فراموش شده وجودمان را انعکاس می دهد، به خود جلب میکنیم.

یکایک جنبه های وجود ما به درک و مهربانی نیاز دارد. اگر ما مایل نباشیم که این محبت را نسبت به خود روا داریم،

چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم که جهان آن را نثار ما کند؟

هستی، همانگونه است که ما هستیم.

عشق نسـبت بـه خـود بـاید در وجودمان رسوخ کند، و تمامی سطوح آن را در برگیرد. برخی وجود درونی خـود را دوست دارند، اما نمی توانند ،بیش از یک دقیقه سر و وضع خود را در آیـنـه بـبینند

و برخی دیگر همه پول و وقتشان را صرف ظاهر میکنند، از آنچه در درون دارند، بیزار هستند.

زمان آن رسیده است که به تمامیت وجودمان توجه کنیم، تا بتوانیم هـر بخش درونی یا بیرونی را که مایل باشیم، آگاهانه دگرگون نماییم.

اکنون زمان آن است که عاشق وجود خود باشیم.

یکایک اجزای ما موهبتی را در بردارد. با دوست داشتن و در آغوش کشیدن تمامی وجودمان می توانیم حقیقتاً همه افراد را دوست بداریم و در آغوش بگیریم.

تمرین

ابتدا تلفن و یا هر چه که حواستان را پرت میکند، قطع کنید.

برای این تمرین به دفتر یادداشت،مدادرنگی و قلم نیاز دارید. پخش یک موسیقی ملایم می توانـد،آرامش بخش باشد.

اکنون چشمانتان را ببندید و نفس آرام و عمیقی بکشید. ذهنتان را به کمک تنفس آرام کنید

و خود را به جریان دم و بازدم بسپارید. پنج نفس آرام و عمیق دیگر بکشید.

تهران، ضلع شمالی مترو صادقیه، خیابان ولیعصر، کوچه هفتم، پلاک ۲، ساختمان آریا، طبقه اول، واحد۳

nextpay_trust_logo

کلیه حقوق این سایت متعلق به
مرکز خدمات روانشناسی و مشاوره فرح بخش
می باشد